کسی در من، فریاد می زند
اما
این شبها نمی گذرد!
خورشید سرک می کشد و باز شب پیروز است.
درد می دود تا مغز استخوان
صاحبخانه می شود
باز در من فریاد می زند
باید ماند.
دستهایم را
به باد ویرانگر سپردم
تا با خود ببردم
از این شبهای تاریک به شبهای تاریک تر
جایی که لبخند ها زود نمیرند
و دردها صاحبخانه نباشند.
فریادی می خواندم
چشمهایی مرا می بیند
دستهایی نوازشم می کند
و صدایی در گوشم...
چه خوب که در میان این طوفان تنها نماندم
چه خوب که او با من است،
تا جانم را با خود ببرد.
باد دستهایم را رها کرده
حریف باران نمی شود
ابر، قطره قطره آب می شود
تا بشوید این سیاهی را
خورشید هم پنهان می شود
آن همه بزرگی
دیگر بکارم نمی آید.
#مه.ناز
عشق......برچسب : نویسنده : ziba57 بازدید : 190